دنیا نبود یا یک خواب نه حتی افتاده بر آب من بودم وتو بیگانه ودو محتاج
وفاصله ای که بود بین من وتو نازک تر از یک تار مو در چشمانت آنچه را که
در هیچکس ندیده بودم در چشمانت خواندم چرا که هیچکس دیگر نخوانده بود
صدایت کردم در پشت پنجره تاریک خورشید دمید صدایم کردی در پشت پنجره
خشک تنهایی ام نهالی تازه رویید واینگونه بود که عشق آغاز شد ساده و
صمیمی وساکت وپس از ان یک لحظه ویک نفس از من جدا نبود نمیدانم بعد
ازتو چگونه زندگی کنم مثل سایه ای گم شده در تیرگی ها یا نقش گوری در
آینه اما اکنون ببین با تو به کجا رسیده ام لب بی انتهای آن دریای امن خیال
که آرام ارام زورق هستی ام را به ساحل عشق می راند واینگونه بود که عشق
آغاز شد که فقط سکوت بود.......
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق,
|